خسوف، همان ماه صورت کبود
گفت: یک شب برایمان مهلت بگیر بنی اسد جنگ آور بودند پیرمردهای محله پرسید: از من چه میخواهید؟ گفته اند خوب نیست φ عجل لولیک الفرج
نیاز دارم کمی خلوت کنم
شبی را احیا کنم
زخم ها را خوب می شناختند
اما آن روز فهمیدند
یا جنگی نیستند و یا جنگی نبوده
پاتوقی نداشتند
پولی جمع کردند
مسجدی ساختند
نیم نگاهی به انگشترش داشت
اما بی حیا
رویش نشد چیزی بگوید
اما قربان قدمهایتان
فقط این یکبار را
کمی عجله کنید